برای رسیدن به خانه دو مسیر هست. یکی از کوچه و دیگری از خیابان. خواهرم همیشه خیابان را انتخاب میکند چون کوچه حس خوبی به او نمیدهد. ما هیچ وقت بهم شبیه نبودیم. ناخودآگاهِ من همیشه کوچه را انتخاب میکند. دویست و بیست و پنج قدمِ ناقابل که به پنج قسمت تقسیم میشود. پنجاه قدم اول را من هم دوست ندارم اما آدم باید به پنجاه قدم بعدی فکر کند. پنجاه قدم دوم، یک همسایه دارد که تا به حال از نزدیک ندیده ام. یک خانم میانسال که صندلی اش روی بالکن خانه اش است. معمولا آنجا نشسته و چای مینوشد. سال پیش که پنجاه قدم دوم را برداشتم، داشت لباس پهن میکرد که باد زد و حوله ی صورتی رنگش را انداخت وسط کوچه. سعی کردم آن را به دستش بدهم اما نشد. جفتمان خندیدیم و آن را روی ماشین شان گذاشتم تا بردارد. از آن روز به بعد وقتی او را روی صندلی بالکن اش ببینم بهم لبخند میزنیم. یا حداقل من دوست دارم اینطور فکر کنم. پنجاه قدم سوم کارگاه نجاری زده اند. بوی خاک اره و بابا جان حسن میدهد. انگار بابا جانِ مان که رفت روحِ نجارش را دمید در این پنجاه قدم. انگار آمده است نزدیک خانه مان تا از ما مراقبت کند. یا حداقل من دوست دارم اینطور فکر کنم. پنجاه قدم چهارم آبشار طلایی دارد. فصلش که باشد باز هم باد، انگار که صد تا حوله ی همسایه را بیندازد وسط کوچه، زمین را طلایی میکند. گاهی که آن ها را جمع میکنم برای بین کتاب ها یا کنار حوض ماهی، دستانم جا ندارند تا در خانه را باز کنم. انگار باد هم میداند چقدر لبخندِ دوست ها را، چقدر بو های قدیمی را، چقدر گل ها را دوست دارم که در این صد و پنجاه قدم برای من کم نمیگذارد. یا حداقل من دوست دارم اینطور فکر کنم. بیست و پنج قدم آخر هم فقط قدم است. درست مثل پنجاه قدم اول. همانقدر روزمره و همانقدر عادی. مثل مسیری که باید طی کنی تا به مترو برسی. هیچ چیزی به غیر از فاصله با مقصد ندارد.
راستش ما هیچ وقت بهم شبیه نیستیم. هیچ کداممان. برای رسیدن به مقصدمان هم هزار و یک راه هست. هزار و یک راهِ چند قدمیِ ناقابل. همه ی این راه ها هم، قدم هایی دارد بدون لبخند و قدم هایی که فقط باید برداشته شوند. قدم های با ترس و لرز و در تاریکی. قدم های اشتباهی. قدم هایی با قلب های شکسته. با نیم نگاهی به عقب و برداشتن خرده های شکسته. ترمیم زخمها و مرهمِ باد. اصلا آدم باید خودش بخواهد تا ترمیم شود. آدم باید دل ببندد به مسیری، به کوچه ای. آدم باید دل ببندد به صندلی روی بالکنی تا باد هم مرهم شود. باد هم بپیچد و خرده های شکسته را بردارد.
یا حداقل، من دوست دارم اینطور فکر کنم.
یادم میآید که معلم نقاشی همیشه میگفت اگر میخواهی رنگ روشن بسازی باید اول رنگ سفید را بریزی داخل پالت رنگ و بعد آرام آرام رنگ تیره را اضافه کنی. اگر نه، رنگ روشن نمیشود. هر چقدر هم سفید داشته باشی آخر به آن روشنی که باید نمیشود. معلم راست میگوید. رنگ تیره همیشه رنگ روشن را میخورد و هر چقدر که سفید بزنی باز هم تیره میماند.
کودک و بچه را که در فرهنگ لغت جستجو کنی، به چند کلمه ی کوچک، طفل و صغیر و فرزند میرسی. آن آخر ها دو کلمه ی دیگر هم هست، کم تجربه و نهال نورسته. نهال نورسته ی کم تجربه ای که باید در دل زمین خاک شود، ریشه بدواند و رشد کند تا به بار بنشیند. نهال ها روشن اند. آنقدر روشن که به سفیدی میزنند. نهال روشن را نمیشود همانطور درسته انداخت وسط رنگ تیره. تیره میشود و چیزی از سفیدی اش نمیماند. نهال ها اینطور به بار نمینشینند.
دنیا تیره تر از آن است که گوشه ای بنشینی و تلاش کنی سفید بمانی. رنگ تیره رنگ روشن را میخورد مگر اینکه سعی کنی از تیرگی دنیا کم کنی. هر چند کم، هر چند کوچک، میتوان گوشه ای از آن را گرفت. میتوان به نهال کم توان کمک کرد، کنارش چوبی بست تا صاف رشد کند. میتوان برایش دف زد و خواند تا برقصد و بلند شود. میتوان به درخت های بزرگ فراموش شده، گوش داد تا در و دل کند و از روز های جوانی اش بگوید. میتوان برایشان بسته فرستاد، لبخند اهدا کرد و یا به نهال ها آموزش داد، با آن ها در حیاط مدرسه شان بازی کرد مشکلاتشان را شنید و دنیایشان را کمی، روشن تر کرد.
درباره این سایت